به نام خدا
کلاً انتخاب یک همراه کار بسیار سخت و پیچیدهای است!
چه دوست، چه هم اتاقی، چه همکار، چه هم گروهی و چه همسر.
با یکی آشنا میشی و فکر میکنی چقدر آدم مناسبیه و همه چی گل و بلبله که ناگهان میفهمی طرف سه تا قتل عمد تو پروندشه و اینترپُل دنبالشه :|
وقتی متوجه میشی که کار از کار گذشته و سه تا مقاله باهم بیرون دادین.
واقعاً چطور میشه فهمید کسی که دو ترمه مشتاق بودی باهاش هم اتاقی باشی شبا خر و پف میکنه؟ یا ساعت ها کنار تختت به طرز وحشتناکی تخمه میشکنه و تو مجبوری به صدای زیباش گوش بدی چون اگه اعتراض کنی.
چطوری میخوای بفهمی کسی که باهاش داری میری رستوران، مثلاً دوغو با آبلیمو میخوره یا قیمه ها رو میریزه تو ماستا؟
کسی رو به عنوان همسر آیندت انتخاب میکنی و بعداً میفهمی چه خصایل نکوهیدهای داشته که از چشم تو پنهان مونده.
بعضی چیزا رو تا با طرفت زندگی نکنی نمیشه فهمید.
به نام پروردگار
لیوان چای را روی میز کنار پنجره میگذارم. تلفن همراهم را برمیدارم و شروع میکنم به مطالعه وبلاگ هایی که از قبل نشان کرده بودم برای خواندن. این سکوت محض آخر هفته ها را دوست دارم.
اصلاً گذشت زمان را نمیفهمی وقتی کسی نیست که سکوت بعدازظهر پنج شنبه بهاریات را بشکند.
سرم را بلند میکنم و به سمت پنجره میچرخانم ، نورش چشمانم را اذیت میکند. خدا میداند چند ساعت گذشته، بیچاره لیوان چایِ سرد شدهام.
آن طرف پنجره تا چشم کار میکند سبز است سبزِ سبز. این همان چیزی است که عاشقش هستم.
یک مطالعه در سبز»
یکی از اساتید میگفت : شما گیاه شناسید، به هرجا نگاه میکنید اسم فرزاندانتان را مرور کنید.
فرزندانم را با اسم و فامیل حضور غیاب میکنم ؛ لیپیدیوم درابا ، مدیکاگو ساتیوا ، کالندولا آفیسینالیس ، فوماریا آفیسینالیس .
با تمام وجودم نفس میکشم و با تمام توانم نگاه میکنم. یک مزرعه، دو مزرعه ، سه مزرعه، یک روستا، دو روستا.
آفتابی که از میان ابر ها جا باز کرده بود و نباتات را به رنگ سبز روشن درآورده بود. پرنده هایی که دو به دو باهم حرف میزدند و خوش و بش میکردند و آمدن اردیبهشت عزیز را نوید میدادند.
آن طرف روستا پر از تپه هایی بود که مثل موجهای دریا روی هم سوار شده بودند و خیال آرام گرفتن نداشتند.
باورم نمیشد این منم که به این همه زیبایی نگاه میکند. باورم نمیشد همه اینها واقعی باشند. شاید هم نبود ، شاید یک رؤیای صادقه بود.
در هر لحظه از بهار یک من» متولد میشود و عاشق میشود .
پ.ن : تمام داستان این وبلاگ همین است. همه چیز از یک بهار شروع شد.
شما عاشق چه فصلی هستید؟
به نام خدا
اتوبوس VIP پیدا نمیشود. حالا باید این همه(!) راه را با یک اتوبوس خیلی خیلی معمولی بروم. کنار خانمِ جوانِ سرماخورده ای مینشینم. پدر و مادرم رفتهاند و این بغض رهایم نمیکند.
ابرهایی که نه میبارند و نه میروند، صدای دعوای یک زن و شوهر با راننده برای صندلی، یک لاکپشت عروسکی که زیر آینه تاب میخورَد، دو پرچم کوچک بارسلونا و منچستر یونایتد که اصلاً نمیدانم برای چه نصب کرده اند، دو برچسب آدیداس بالای هر دو در اتوبوس.
گلویم درد میکند؛ گوشم هم. خدا را شکر میکنم که خانم جوان خودش سرماخورده بود.
بوی سیگار شاگرد راننده کلافهام میکند، این سومین بار بود که از کنارم رد شد.
صدایی از پشت سرم بلند شد. یک ِ جوان قرآن میخواند. آرامشی که در بند بند تنم تزریق میشد را حس میکردم، کاش کمی بلند تر بخوانَد.عذاب وجدان داشتم؛ چند دقیقه قبل پسر کوچکشان گریه میکرد و من در دلم بهشان گفته بودم خانم بچهات رو خفه کن ».
صدای صوت دل انگیز قطع شد و من همچنان در این فکر بودم که چرا زن و شوهر کناری باهم حرف نمیزنند؟! .
درباره این سایت