به نام خدا


اتوبوس VIP پیدا نمی‌شود. حالا باید این همه(!) راه را با یک اتوبوس خیلی خیلی معمولی بروم. کنار خانمِ جوانِ سرماخورده ای می‌نشینم. پدر و مادرم رفته‌اند و این بغض رهایم نمی‌کند.

ابرهایی که نه می‌بارند و نه می‌روند، صدای دعوای یک زن و شوهر با راننده برای صندلی، یک لاکپشت عروسکی که زیر آینه تاب می‌خورَد، دو پرچم کوچک بارسلونا و منچستر یونایتد که اصلاً نمی‌دانم برای چه نصب کرده اند، دو برچسب آدیداس بالای هر دو در اتوبوس.

گلویم درد می‌کند؛ گوشم هم. خدا را شکر میکنم که خانم جوان خودش سرماخورده بود.

بوی سیگار شاگرد راننده کلافه‌ام می‌کند، این سومین بار بود که از کنارم رد شد.

صدایی از پشت سرم بلند شد. یک ِ جوان قرآن می‌خواند. آرامشی که در بند بند تنم تزریق می‌شد را حس می‌کردم، کاش کمی بلند تر ‌بخوانَد.عذاب وجدان داشتم؛ چند دقیقه قبل پسر کوچکشان گریه می‌کرد و من در دلم بهشان گفته بودم خانم بچه‌ات رو خفه کن ».

صدای صوت دل انگیز قطع شد و من همچنان در این فکر بودم که چرا زن و شوهر کناری باهم حرف نمی‌زنند؟! .



تو که در انتخاب هم اتاقی شکست خورده‌ای، وای به حال همسر انتخاب کردنت!

«یک مطالعه در سبز» به معنای واقعی کلمه

رمز تلفن همراه آن مرد خیلی ساده بود!

یک ,اتوبوس ,خیلی ,صدای ,زن ,راننده ,زن و ,و شوهر ,و من ,تنم تزریق ,بند تنم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روزنوشت های من Game va Music مقالات رسمی سئو وب سایت scratch قران در قوانین کیهانی تشریفات مجلل ارجمند والقـــلم بهترین محصولات چاقی لاغری زناشویی و AHCC مجله اینترنتی نکس وان با ولایت تا شهادت